شماره ١٧٤: صبح چون جيب آسمان بگشاد

صبح چون جيب آسمان بگشاد
هاتف صبح دم زبان بگشاد
پر فرو کوفت مرغ صبح دمي
دم او خواب پاسبان بگشاد
نفس عاشقان و ناله کوس
نفخه صور در دهان بگشاد
چشمه دل فسرده بود مرا
ز آتش صبح درزمان بگشاد
دل من بي ميانجي از پي صبح
کيسه ها داشت از ميان بگشاد
صبح بي منت از براي دلم
نافه ها داشت رايگان بگشاد
ريزش ابر صبحگاهي ديد
طبع من چون صدف دهان بگشاد
دعوت عاشقانه مي کردم
بخت درهاي آسمان بگشاد
الصبوح الصبوح مي گفتم
عشق خم خانه روان بگشاد
الرفيق الرفيق مي راندم
رصد غيب راه جان بگشاد
شاهد دل درآمد از در من
بند لعل از شکرستان بگشاد
گه به لب ها ز آتش جگرم
آب حيوان به امتحان بگشاد
گه به دندان ز رشته جانم
گره غم يکان يکان بگشاد
گفت خاقانيا تو ز آن مني
اين بگفت، آفتاب ران بگشاد